-
آلوینتا، ریسپردال
1392/02/19 19:14
از روزی که دکتر رفتم، از اینکه زمانِ عصر، کی شروع می شه، مشکوکم. واسه همین قرص های عصر، رو هر روز یکساعت زودتر می خورم. درست وقتی که احساس می کردم دارم زندگی رو گاز می زنم، یا دارم گاز زده می شم، دخترک قصه، با ی سطل اسید، جوری شخصیت و روحم رو از شکل و قیافه انداخت که دیگه پیش خودم هم اعتباری نداشتم. خدا رو شکرکه بلاهت...
-
لیوان خالی قهوه
1392/02/19 06:32
سطل های آشغال هم تکه ای از من شده اند. سینی کاغذی و لیوان و قاشقی که رنگ رژ تو را داشت... چاره ای نیست، حالا به تعداد دفعاتی که به تو نگفتم "بشین، حرف نزن، می خواهم تماشایت کنم!" باید خودم را سرزنش کنم. چه می دانستم؟! انگار، زندگی یعنی تکرار دوباره و چندباره ی این جمله که می گوید: "خود کرده را تدبیر...
-
مخروبه - 2
1392/02/12 11:39
به دور و برم که نگاه می کنم، تازه متوجه می شم که همه جا رو با احساسات خودم آلوده کردم. از هر کوچه و خیابونی که رد می شم، به هر ATMئی که می رسم، از جلوی هر قهوه خونه و رستورانی که رد می شم. هر ترانه ای که گوش می دم و هر تکه شعری که می خونم، حتی هر چیزی که می نویسم، بنظرم تکرار خودم و توئه. نمی دونم اگر این دفعه زمان به...
-
مخروبه - 1
1392/02/10 20:39
دختر، با موهای بلند و قهوه ای، روبان تورتوری قرمزش را از پشت گردن، تا روی سرش بالا آورد و بست و ته آن را پاپیون کرد. پیراهن سفیدش را مرتب کرد، و یکی از آستینِ هایش را همانند دیگری، تا کرد و بالازد. نگاهش آرام بود ولی می شد فهمید که دنبال چیزی میگردد تا وضعیت رژ لبش را در آن بررسی کند. پاهایش را از سمت کفشها، به هم...
-
عشق تراژیک!
1392/02/07 20:15
جنگیدم و خواستم اما نشد. به همین سادگی، با همین چندتا کلمه. کتاب خوندن، دوش گرفتن، سیگار کشیدن و گیتار مالم شتین، الزام شده برای من. پ.ن. 1. لبانت به ظرافت شعر، که جاندار غار نشین از آن سود می جوید، تا به صورت انسان درآید. و گونه هایت، با دو شیار مورب، که غرور تو را هدایت می کنند و سرنوشت مرا، که شب را تحمل کرده ام،...
-
بذار بخوابم.
1392/02/07 06:35
عزیز من، می دونم، انگار می دونستم که بی شما نمیشه. بی شما، حتی نمیشه خوب بود. معجونی شده ام از خستگی های جسمی و دردهای روحی. بی شما نتونستم حتی برای یک نفر، خوب باشم اگرچه سعی ام رو کردم. دوباره و دوباره. حالا، عزیز من، فقط شما میدونی، که خواستم مسئول باشم و بودم، کمک کنم و کردم و کمی آدم باشم. برای کسائی که دوستشون...
-
پائین
1392/02/03 21:10
زیاد تقلا نکن! اینقدر خودت رو تحت فشار هر چیزی نذار! بالاخره تو هم آخرش تغذیه و خوراک لاروها و کرمهائی.
-
نقطه شدی!
1391/07/11 17:12
دیشب خیلی عجیب بود. هم خیلی مطبوع، هم خیلی محزون. هم شاد، هم بی تفاوت. هم پر از لبخند، هم پر از اشکای یخ زده. بدنم گرم و سرم سنگین. خون در نهایت بیخیالی در رگام جابجا می شد. ی جور مستی لذت بخش و آروم کننده. اصلا انگار که مست بودم و گرم و خواب آلود. خیلی وقت بود، دلم واسه یکی از دوستام تنگ شده بود ولی یکی دوسالی بود...
-
باز چیزی برای نگفتن!
1391/07/02 17:43
بن بست یک اصل است و بلوغی دارد، همانطور که تراژدی زندگی یک اصل است و بالغ می شود. اگر به عمق بن بست رسیدی و خودت را ملاقات نکردی و به خودت نگاه نکردی، دیگر در اینجا بالغ نخواهی شد. برگرد و برو شاید در بن بستی دیگر بالغ شوی! شکستن هم حقیقت است و اصالت دارد. هرچه را بشکنی بکرتر می شود. هرچه را! ولی محتاط باش! اگر آینه...
-
منِ کرمکیِ هردمبیل
1391/06/23 17:34
چشمهایم را بستم و تا ده شمردم... نفس عمیق کشیدم... عمیق تر... حتی از ده تا چهل هم شمردم. فایده ای نداشت. او مرا هرزه ی منحرفِ مردود شده خطاب کرد. حالا دیگر تا زندهام به شمردن نیازی ندارم. یک چیزِ دیگر... مطمئنم، شما هم شیفته ی سقوط میشوید اگر، با یک بال بپرید! پ.ن. 1. Dislike کنید. متنفر باشید و فحش دهید. 2. تبلیغ...