احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

دوستت دارم؟

دوست داشتن یعنی گفتن "دوست دارم". سبک شدن من از وزن دوست داشتن تو. تمرد من از خودم. تا وقتی که تو بتونی و بخوای، حجم دوست داشتن منو زیر پوستت جا بدی.

آلوینتا، ریسپردال

از روزی که دکتر رفتم، از اینکه زمانِ عصر، کی شروع می شه، مشکوکم. واسه همین قرص های عصر، رو هر روز یکساعت زودتر می خورم. 

درست وقتی که احساس می کردم دارم زندگی رو گاز می زنم، یا دارم گاز زده می شم، دخترک قصه، با ی سطل اسید، جوری شخصیت و روحم رو از شکل و قیافه انداخت که دیگه پیش خودم هم اعتباری نداشتم. 

خدا رو شکرکه بلاهت و سادگی، واحدی برای معیار و سنجش نداره وگرنه من رکورد زده بودم. احساس، صمیمت، امنیت و عاطفه ای رو که من در سه سال (27000 ساعت) - بدون احتساب اون سالای قبلی - داده بودم، در عرض دو ساعت، انکار کرد و رفت. من شدم هرزه ی زن باز و ...

فکر کردن فایده ای نداشت. یعنی من که به دلیل معقولی برای رفتارش نرسیدم، اما در نهایت، درگیر این بازی ذهنی و این توجیه چرکی و کثیف شدم که مسئله برای دختر قصه، ی fun بوده. ی fun. 

حالا به شبای فکر می کنم که به یادش خوابم برد، به ماشینا و خونه های خیالی که براش خریدم، به پزای اروتیکی که تجسمش رو با اون در خیال کرده بودم، به اینکه تو اون دنیا هم، اونو از خدا خواسته بودم، به اینکه، با چه تلاشی برای آدم بودن، اون رو اقناع می کردم. 

چیزی که واسه من موند، خاطرات و تلاشهای خودمه از خودم، و ی چندتا قرص برای درمان اختلال شیدائی و افسردگی اساسی و ی چندتا عکس، که آدم توش رو نمی شناسم. 


پ.ن.

به عزّت و جلالم سوگند، هر کس به غیر من امید داشته باشد ناامیدش خواهم کرد.

لیوان خالی قهوه

سطل های آشغال هم تکه ای از من شده اند.

سینی کاغذی و لیوان و قاشقی که رنگ رژ تو را داشت...

چاره ای نیست، حالا به تعداد دفعاتی که به تو نگفتم "بشین، حرف نزن، می خواهم تماشایت کنم!" باید خودم را سرزنش کنم. 

چه می دانستم؟!

انگار، زندگی یعنی تکرار دوباره و چندباره ی این جمله که می گوید: "خود کرده را تدبیر نیست!"

مخروبه - 2

به دور و برم که نگاه می کنم، تازه متوجه می شم که همه جا رو با احساسات خودم آلوده کردم. از هر کوچه و خیابونی که رد می شم، به هر ATMئی که می رسم، از جلوی هر قهوه خونه و رستورانی که رد می شم. هر ترانه ای که گوش می دم و هر تکه شعری که می خونم، حتی هر چیزی که می نویسم، بنظرم تکرار خودم و توئه. 
نمی دونم اگر این دفعه زمان به عقب برگرده، با تو و خودم چکار می کنم؟ فکر می کنم شاید دوباره همین باشم، هیجانی و احساساتی. شاید هم، همه چیز رو به دست تعقل و استدلال بسپرم و با قتلها و آدم کشی های ذهنی، دور و برم رو خالی کنم. 

پ.ن.
1. قصدم این نیست که نقش یک بیمار روحیِ سایکوپَت رو داشته باشم، بلکه این حال رو به حساب، توانائی هام و خودارزیابیم می ذارم.
2. می خوام یک نصیحت مرشد و مرادی و در دو سطح ظرفیتی/معرفتی، بهتون بکنم. سطح اول: همه جا احساس نپاشید. هر چیزی رو عاطفی نکنید. با هر هیجانی، همراه نشید. کسی رو سر ذوق نیارید. خودتون و وابستگان ذهنی تون رو یکپارچه و یکراستا نبینید. مفاهیم روشن ضمیری خودتون رو با تاریکای عشق و شور و احساسات تعویض نکنید. داشتنِ کسی و بودن با کسی رو هدف زندگیتون نکنید. خودتون رو ذبح نکنید و فهم و توانائی اینکه بتونین ورای خودتون رو ببینین، در روحتون پرورش بدین. فهم و فاهمه و ادراک و نگریستن رو برتر از هیجان و عشق و ارگاسم و بوسیدن و نگاه کردن، بدونین. سطح دوم: اگه این گونه نبودی و دچار شدی و سقوط کردی، دنبال مقصر نگرد، اینجا همه به اندازه ی 50 ، 60 کیلو گوشتی که بر استخوان دارن، هم مقصرند و هم بی تقصیر. هم قابل توجیهن، هم غیر قابل توجیه. و به اندازه ی سعی و تلاش بی مایه ای که می کنن و یا نمی کنن، هم دوست داشتنی اند و هم منفور.
3. روی کره ی زمین، با ابزارها و امکانات عاطفی/روحی که ما داریم، اگه عاشق کسی بشی، روزی میاد که متنفرهم می شیم ازش.
4. بین این پست و داستانک قبلی، ی ارتباط روشن وجود داره. قصدم سیاه نمائی نیست. ولی اینجوری تصور کن که ما تو ی مخروبه ی ذهنی هستیم. جائی که همه چیز آوار شده و سوخته. جائی که همه چیز قبلا اتفاق افتاده. لای این آجرهای متلاشی شده، صمیمیت و عاطفه نپاش. و اگه کردی، منتظر جایزه نباش.
5. اگر واقعا جسارتش رو داری و اونقدر قوی و قدرتمند هستی که داوری ها و نرم های اجتماعی رو تحمل کنی، تفکر برتر و رفتار آگاهانه ای رو که خودت دریافت کردی، زندگی کن.

مخروبه - 1

دختر، با موهای بلند و قهوه ای، روبان تورتوری قرمزش را از پشت گردن، تا روی سرش بالا آورد و بست و ته آن را پاپیون کرد. پیراهن سفیدش را مرتب کرد، و یکی از آستینِ هایش را همانند دیگری، تا کرد و بالازد. نگاهش آرام بود ولی می شد فهمید که دنبال چیزی میگردد تا وضعیت رژ لبش را در آن بررسی کند. پاهایش را از سمت کفشها، به هم چسباند و از بالا نگاهی به خودش، کفشهایش و رانهایش انداخت. گردنبندش را که شبیه یک قلب قلمبه شده ی نقره ای بود، روی پیراهنش آورد و آن را روی پیراهنش فشرد. یکی از پاهایش را از زانو کمی خم کرد و دوباره به خودش نگاه کرد. معلوم نبود در این ویرانه، دنبال چیست. به زمین نگاه کرد، انگار دنبال چیزی است. هیچ کیفی به همراه خود ندارد، و جیبهایش آنقدر سفت و تنگ هستند که چیزی از آن بیرون نیافتاده باشد. کفشهای خاکستری پاشنه بلندی دارد. شاید هم قهوه ای است. پایش را بیشتر خم کرد و از بغل خم شد و دست تمیزش را به زمین رساند و آن را روی زمین کشید. نمی دانم چرا اینچنین بی محابا دستش را درین زباله دانی آلوده می کند. مطمئنا وقتی که زمین خورد، چیزی از او نیافتاده است. شلوار جین اش دارد پاره می شود. همانطور که رانهایش به هم چسبیده است بلند شد. 

این خانه را چندسالی می شود که ول کرده اند و رفته اند. اینجا همه چیز خراب است. آجرهای ی پوسیده ی روی هم آوار شده و تلی از خاک. آنجا روی دیوار چند فحش نوشته اند و یکی دوتا پرتره ی آنچنانیِ زنانه با زغال کشیده اند. نصف اتاق را گودبرداری کرده اند و خاک آن را بر روی نصف دیگر اتاق ریخته اند. این ور تر، زمین شکافته و از آن لوله های آب بیرون زده است. اینجا خیلی قدیمی است. انقدر قدیمی است که بر روی دیوارش، از آن تودیواری های کنگره کنگره دار دارد. اصلا نمی توانی اینجا بدون کفش معدن راه بروی چه برسد که بخواهی با کفش پاشنه بلند و پیراهن سفید، قدم بزنی. وقتی که بچه بودم، اینجا پاتوق چند معتاد و کارتن خواب بود. اما بعد از آن، دیگر هیچکس نمی توانست وارد این خانه شود. حتی یکبار که اینجا آتش گرفته بود، آتش نشانی نتوانست وارد خانه شود و به ناچار شلنگ برزنتی آب را از روی دیوار به درون خانه پرت کرد و گذاشت انقدر آب بیاید تا آتش خاموش شود. هنوز هم آن شلنگ اینجاست و سر آن درون درز زمین فرو رفته است. 

بدون شک، این مخروبه، شاهد چنین ساقهائی نبوده است. دختر، دستی به شلوار جینش کشید و رژ خود را از جیب آن بیرون آورد و درست از وسط اتاق، جائیکه بیشترین احتمال را برای پرت شدن می دهی، به سمت گالن سفید رنگ بنزین یا روغنی که آنطرف تر واژگون شده بود، رفت. گالن را بلند کرد و روی آجرها گذاشت و بدون اینکه آن را تکانی بدهد تا شاید خاکهایش بریزد و تمیزتر شود، روی آن نشست. رد انگشتهای خاکی اش بر روی پوسته رژلب بود. آن را تکان داد و رنگ روی لبش را تجدید کرد.