می دانی؟
یک وقتهایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دستهایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بیخیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشهیِ ذهنت صف کشیدهاند
آن وقت با خودت بگویی
بگذار منتظر بمانند.
با تو،
بی تو،
همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می آیم!
معلومی چون ریگ،
مجهولی چون راز،
معلوم دلی و مجهول چشم!
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام،
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام،
ای همه من!
کاکل زرتشت!
سایه بان مسیح!
به سردترین ها،
مرا به سردترین ها برسان!
مادربزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر،
آن نظر بند سبز را،
که در کودکی بسته بودی به بازوی من،
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق،
خمره دلم،
بر ایوان سنگ و سنگ،
شکست،
دستم به دست دوست ماند،
پایم به پای راه رفت.
من چشم خورده ام!
من چشم خورده ام!
من تکه تکه از دست رفته ام!
در روز روز زندگانیم!
نیمکت کهنه باغ،
خاطرات دورش را،
در اولین بارش زمستانی،
از ذهن پاک کرده است.
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم،
خاطره آوازهایی را که،
هرگز نخوانده بودی.