با تو،
بی تو،
همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می آیم!
معلومی چون ریگ،
مجهولی چون راز،
معلوم دلی و مجهول چشم!
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام،
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام،
ای همه من!
کاکل زرتشت!
سایه بان مسیح!
به سردترین ها،
مرا به سردترین ها برسان!
مادربزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر،
آن نظر بند سبز را،
که در کودکی بسته بودی به بازوی من،
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق،
خمره دلم،
بر ایوان سنگ و سنگ،
شکست،
دستم به دست دوست ماند،
پایم به پای راه رفت.
من چشم خورده ام!
من چشم خورده ام!
من تکه تکه از دست رفته ام!
در روز روز زندگانیم!
نیمکت کهنه باغ،
خاطرات دورش را،
در اولین بارش زمستانی،
از ذهن پاک کرده است.
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم،
خاطره آوازهایی را که،
هرگز نخوانده بودی.
جا مانده است!
چیزی، جایی،
که هیچ گاه دیگر، هیچ چیز، جایش را پر نخواهد کرد!
نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید!