احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

گروس عبدالملکیان

فرصتی نمانده است

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را می کشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست


همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است ...

نبضم، فاسد نیست.

ما،

همه ی ما،

مهمان شده ایم به شنیدن سکوت فواره آب،

و رقص سایه هامان با بچه قورباغه کف برکه،

به خاموشی دو بال کبوتر و الهه خواب بالهای دو کبوتر.

همه ی ما،

مهمان شده ایم به شنیدن شیطنت کلاغ ها و قارقارشان،

به فوت کردن کفهای روی آب و به مرگ و میرشان،

به بوی مالیده شدن آب روی سنگ،

و نرمی لگد کردن گِل با کفشهای واکس زده.


روبرویم، انبوهی از تنه درختان است. از راستِ راست، تا چپِ چپ.

حالا، اینجا، انگار،

شته ای می خواهد روی شیارهای شلوار لی ام دراز بکشد و بخوابد. 

لاله ی گوشهایم، خنک شده است، نبضم فاسد نیست،

اما شهوتی جاریست.

اینجا، کنار هم نشستن، از اثبات، ساده تر است.

پوستِ لبم رو میککنم

- چنان چه آدم چیزی برای "بوسیدن" نداشته باشد، سیگار ضروری می شود. (فروید)
- نه ذوق، نه هنر، نه شادی. همه اش دزدی، کلاه برداری و روضه خوانی! ما در حال تعفن و تجزیه هستیم! (صادق هدایت)
- صحنه ی مصیبت بار دنیا درین است که نبرد بین حق و ناحق نیست بلکه نبرد بین دو "حق" است.(هگل)
- ما هرگز نمی‌توانیم از داشتن چیزی برای زندگی مطمئن شویم تا وقتی که برای آن مایل به " مردن" باشیم. (چگوارا)
- آنچه را آفریده‌ام فقط حاصل تنهایی است. (کافکا) 
- با مشاهده‌ ی یک "در"، بلافاصله لزوم "دیوارها" احساس می‌شود، آیا با مشاهده‌ی یک دیوار هم، به همان اندازه لزوم یک "در" را احساس می‌کنیم؟ (شاملو)
- در دنیا به اندازه کافی عشق وجود ندارد، که آنرا صرفِ "موجودات تخیلی" کنیم. (نیچه)

گواتر، غمباد!

صدائی می آید. 

باید بیصدا بروم، تا نیازی به انکار و اقرار و توجیه نباشد،

تا مکعب بیرونم، به مانند جگری در درون نسوزد.

انگاره هایت برای خودت، محکومیت برای من.


راست بگو، همیشه همینطور نبود؟

آخر تو چه می دانی؟ به خدا نمی دانی!

من برای سکوت عزم کرده ام و تو برای تباهی من!

بیا، بردار، جگرم! آرامشت را بردار و برو،

که من و تو، همجنس نشدیم.

پس مانده های مرا، بر لب تاقچه بگذار و ...

دستی بکش و عبور کن،

که این تن پاره، برای تفریحت، برای ترمیمت،

بیصدا تر از حرف و، پرحرف از تر نگاه،

از سکوت خود، سرپیچی نخواهد کرد.


کج کن راهت را و برو،

که وقوع مکررت را، که بازگشت را،

بدون اتهام و تبعید من،

یادنگرفته ای.

ماء الشعیر با طعم لیمو

سحر، بوی گل، دلتنگی.

سحر، سیگار و گیجی.

جمجمه ام پرست از تو، از او. 

این کمیابی و قحطی رو معامله می کنم با مالیاتی بر میراث دخترکِ مرده ی درون. 

من، شکسته، مودب و مدیون.

تو، پرستیدنی تر. 

سحرها، خودم را بیشتر دوست دارم و تو گوئی که، دست یافتنی تری.