فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است ...
ما،
همه ی ما،
مهمان شده ایم به شنیدن سکوت فواره آب،
و رقص سایه هامان با بچه قورباغه کف برکه،
به خاموشی دو بال کبوتر و الهه خواب بالهای دو کبوتر.
همه ی ما،
مهمان شده ایم به شنیدن شیطنت کلاغ ها و قارقارشان،
به فوت کردن کفهای روی آب و به مرگ و میرشان،
به بوی مالیده شدن آب روی سنگ،
و نرمی لگد کردن گِل با کفشهای واکس زده.
روبرویم، انبوهی از تنه درختان است. از راستِ راست، تا چپِ چپ.
حالا، اینجا، انگار،
شته ای می خواهد روی شیارهای شلوار لی ام دراز بکشد و بخوابد.
لاله ی گوشهایم، خنک شده است، نبضم فاسد نیست،
اما شهوتی جاریست.
اینجا، کنار هم نشستن، از اثبات، ساده تر است.
صدائی می آید.
باید بیصدا بروم، تا نیازی به انکار و اقرار و توجیه نباشد،
تا مکعب بیرونم، به مانند جگری در درون نسوزد.
انگاره هایت برای خودت، محکومیت برای من.
راست بگو، همیشه همینطور نبود؟
آخر تو چه می دانی؟ به خدا نمی دانی!
من برای سکوت عزم کرده ام و تو برای تباهی من!
بیا، بردار، جگرم! آرامشت را بردار و برو،
که من و تو، همجنس نشدیم.
پس مانده های مرا، بر لب تاقچه بگذار و ...
دستی بکش و عبور کن،
که این تن پاره، برای تفریحت، برای ترمیمت،
بیصدا تر از حرف و، پرحرف از تر نگاه،
از سکوت خود، سرپیچی نخواهد کرد.
کج کن راهت را و برو،
که وقوع مکررت را، که بازگشت را،
بدون اتهام و تبعید من،
یادنگرفته ای.
سحر، بوی گل، دلتنگی.
سحر، سیگار و گیجی.
جمجمه ام پرست از تو، از او.
این کمیابی و قحطی رو معامله می کنم با مالیاتی بر میراث دخترکِ مرده ی درون.
من، شکسته، مودب و مدیون.
تو، پرستیدنی تر.
سحرها، خودم را بیشتر دوست دارم و تو گوئی که، دست یافتنی تری.