احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

گواتر، غمباد!

صدائی می آید. 

باید بیصدا بروم، تا نیازی به انکار و اقرار و توجیه نباشد،

تا مکعب بیرونم، به مانند جگری در درون نسوزد.

انگاره هایت برای خودت، محکومیت برای من.


راست بگو، همیشه همینطور نبود؟

آخر تو چه می دانی؟ به خدا نمی دانی!

من برای سکوت عزم کرده ام و تو برای تباهی من!

بیا، بردار، جگرم! آرامشت را بردار و برو،

که من و تو، همجنس نشدیم.

پس مانده های مرا، بر لب تاقچه بگذار و ...

دستی بکش و عبور کن،

که این تن پاره، برای تفریحت، برای ترمیمت،

بیصدا تر از حرف و، پرحرف از تر نگاه،

از سکوت خود، سرپیچی نخواهد کرد.


کج کن راهت را و برو،

که وقوع مکررت را، که بازگشت را،

بدون اتهام و تبعید من،

یادنگرفته ای.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد