احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

حسین منزوی

من خود نمی روم دگری می برد مرا

نابرده باز سوی تو می آورد مرا

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام

این می فروشد آن دگری می خرد مرا

یک بار هم که گردنه، امن و امان نبود

گرگی به گله می زند و می درد مرا

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر

هیزم شکن برای چه می پرورد مرا؟

عمری است پایمال غمم تا که زندگی

این بار زیر پای که می گسترد مرا

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد

چندانکه می خورم غم تو، می خورد مرا

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود

شاخه گل قبول تو را، سنگ رد مرا

حسین منزوی

دیدنت بی نظیر منظره هاست

فصل گلگشت دشت ها، دره هاست

خواندن نام بغضواره ی تو

آرزوی تمام حنجره هاست

چشم شیدایم از درون و برون

در تو مشتاق گنج و گستره هاست

عشق در چشم های بی گنهت

شاهد انقراض هوبره هاست

گذر ترمه پوش خاطره ات

در خیالم عبور شاپره هاست

گوهرت بی دروغ و بی غل و غش

سره ای در میان ناسره هاست

آنچه گل می کند به گونه ی تو

رنگ شرم تمام باکره هاست

دست های پر از شقایق تو

بانی فتح باب پنجره هاست

حسین منزوی

من شراب از شما نمی خواهم
شهد ناب از شما نمی خواهم
شکراب از شما نمی خواهم
به سرابم ره گمان نزنید
سر آب از شما نمی خواهم
زشت و زیبای چهره ام، خوش باد
من نقاب از شما نمی خواهم
ای ز اسبم فکنده ، نا اصلان
همرکاب از شما نمی خواهم
من نپرسیدم از شما چیزی
پس جواب از شما نمی خواهم
جان بیدار من نیاشوبید
جای خواب از شما نمی خواهم
شعله را در چراغ من نکشید
آفتاب از شما نمی خواهم

حسین منزوی

با هر تو و من، مایه های ما شدن نیست

هر رود را اهلیت دریا شدن نیست

از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه

زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست

باید سرشت باد جز غارت نباشد

تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست

در هر درخت اینجا صلیبی خفته، اما

با هر جنین، جانمایه عیسی شدن نیست

وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد

طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست

با ریشه ها در خاک،‌ بی چشمی به افلاک

این ترکه ها را حسرت طوبی شدن نیست

آیا چه توفانی است آن بالا که دیگر

با هر که افتاد، اشتیاق پا شدن نیست

سیب و فریب؟ آری بده! آدم نصیبش

از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست

وقتی تو رویا روی اینان می نشینی

آئینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست

آنجا که انشا از من، املا از تو باشد

راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست

حسین منزوی

بارید صدای تو و گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم
تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم
عشق از دل تردید بر آمد به تجلا
چون دست تیقن ز گریبان توهم
خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم
آرامش مرداب به دریا نبرازد
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم
شوقی که سخن با تو بگویم،‌ گذرم داد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم
بسم الهت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم
شعر آمد و بارید به همراه صدایت
الهام به شکل غزلی یافت تجسم
دادم بده ای یار! از آن پیش که شعرم
با پیرهن کاغذی آید به تظلم