احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

نفس هائی که طفره می روند.

در بی خیال خیالم، حیاطی بود که در آن قمه و قداره،

از کنج لامکانی، 

با جست و خیز و به الزام نیازی،

به تعظیم قوس های زنانه و پیچش های تو می آمدند.

یادت باشد! 

زبانم، متولی گردبادهای تند وشدیدی بود

که بچه قوهایت و جوجه هایشان را مضطرب می کرد.

آه، آه از این رم دادن هایت،

آه از تمنای تو، آه از گنجایش زبان من.

می دانی! 

می دانی که استغنا، جسم کرایه ای است، همچون من.

همچون مفهوم ما!

تو می دانستی!

و من، حدفاصل یک نگاه گیج تا شراب نوازش های مطبوع،

تو را از تلخی قهوه تا شوری رطوبت رقاصه ی حریر پوش،

از دستهای تر شده تا کافر نهادیهای عشق،

فروتنانه و آرام،

سوخته و خاکسترشده،

همراهی کردم.

وقت رفتن است... 

و میل و سوی من، به ترک.

دادگاهی در پیش رو و بعد،

نوبت نفس های عمیق من.

و در این هبط و هبوط، بی نیاز از وکیل

تو را که دیگر فریب هایت، ته کشیده،

منتظر نخواهم بود.


یادت باشد!

در بی خیال خیالم، خیال تو جاری بود.

حسین منزوی

بارید صدای تو و گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم
تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم
عشق از دل تردید بر آمد به تجلا
چون دست تیقن ز گریبان توهم
خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم
آرامش مرداب به دریا نبرازد
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم
شوقی که سخن با تو بگویم،‌ گذرم داد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم
بسم الهت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم
شعر آمد و بارید به همراه صدایت
الهام به شکل غزلی یافت تجسم
دادم بده ای یار! از آن پیش که شعرم
با پیرهن کاغذی آید به تظلم

حسین منزوی

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ای که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیمِ بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم راهم

از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آئینه ای پیش روی آینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

حسین منزوی

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر، دیوانه جان

با ما، سر دیوانگی داری اگر، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من

ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر

عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون

قید سفر دیوانه جان! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم

روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو

دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من

دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد

گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر

در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

خلوت خلوتیان

این مرده که دیگر احیاشدنی نیست.

بگذار بخوابیم، بگذار چند سالی بیارامیم.

ما که همه ی دوست داشتن هایمان را به گور آوردیم،

حالا بگو دیگر چه می خواهی!