در بی خیال خیالم، حیاطی بود که در آن قمه و قداره،
از کنج لامکانی،
با جست و خیز و به الزام نیازی،
به تعظیم قوس های زنانه و پیچش های تو می آمدند.
یادت باشد!
زبانم، متولی گردبادهای تند وشدیدی بود
که بچه قوهایت و جوجه هایشان را مضطرب می کرد.
آه، آه از این رم دادن هایت،
آه از تمنای تو، آه از گنجایش زبان من.
می دانی!
می دانی که استغنا، جسم کرایه ای است، همچون من.
همچون مفهوم ما!
تو می دانستی!
و من، حدفاصل یک نگاه گیج تا شراب نوازش های مطبوع،
تو را از تلخی قهوه تا شوری رطوبت رقاصه ی حریر پوش،
از دستهای تر شده تا کافر نهادیهای عشق،
فروتنانه و آرام،
سوخته و خاکسترشده،
همراهی کردم.
وقت رفتن است...
و میل و سوی من، به ترک.
دادگاهی در پیش رو و بعد،
نوبت نفس های عمیق من.
و در این هبط و هبوط، بی نیاز از وکیل
تو را که دیگر فریب هایت، ته کشیده،
منتظر نخواهم بود.
یادت باشد!
در بی خیال خیالم، خیال تو جاری بود.