مادربزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر،
آن نظر بند سبز را،
که در کودکی بسته بودی به بازوی من،
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق،
خمره دلم،
بر ایوان سنگ و سنگ،
شکست،
دستم به دست دوست ماند،
پایم به پای راه رفت.
من چشم خورده ام!
من چشم خورده ام!
من تکه تکه از دست رفته ام!
در روز روز زندگانیم!