احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

آلوینتا، ریسپردال

از روزی که دکتر رفتم، از اینکه زمانِ عصر، کی شروع می شه، مشکوکم. واسه همین قرص های عصر، رو هر روز یکساعت زودتر می خورم. 

درست وقتی که احساس می کردم دارم زندگی رو گاز می زنم، یا دارم گاز زده می شم، دخترک قصه، با ی سطل اسید، جوری شخصیت و روحم رو از شکل و قیافه انداخت که دیگه پیش خودم هم اعتباری نداشتم. 

خدا رو شکرکه بلاهت و سادگی، واحدی برای معیار و سنجش نداره وگرنه من رکورد زده بودم. احساس، صمیمت، امنیت و عاطفه ای رو که من در سه سال (27000 ساعت) - بدون احتساب اون سالای قبلی - داده بودم، در عرض دو ساعت، انکار کرد و رفت. من شدم هرزه ی زن باز و ...

فکر کردن فایده ای نداشت. یعنی من که به دلیل معقولی برای رفتارش نرسیدم، اما در نهایت، درگیر این بازی ذهنی و این توجیه چرکی و کثیف شدم که مسئله برای دختر قصه، ی fun بوده. ی fun. 

حالا به شبای فکر می کنم که به یادش خوابم برد، به ماشینا و خونه های خیالی که براش خریدم، به پزای اروتیکی که تجسمش رو با اون در خیال کرده بودم، به اینکه تو اون دنیا هم، اونو از خدا خواسته بودم، به اینکه، با چه تلاشی برای آدم بودن، اون رو اقناع می کردم. 

چیزی که واسه من موند، خاطرات و تلاشهای خودمه از خودم، و ی چندتا قرص برای درمان اختلال شیدائی و افسردگی اساسی و ی چندتا عکس، که آدم توش رو نمی شناسم. 


پ.ن.

به عزّت و جلالم سوگند، هر کس به غیر من امید داشته باشد ناامیدش خواهم کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد