احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

عشق تراژیک!

جنگیدم و خواستم اما نشد. به همین سادگی، با همین چندتا کلمه.

کتاب خوندن، دوش گرفتن، سیگار کشیدن و گیتار مالم شتین، الزام شده برای من.


پ.ن.

1. لبانت به ظرافت شعر، 

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید، تا به صورت انسان درآید.

و گونه هایت، با دو شیار مورب، که غرور تو را هدایت می کنند و

سرنوشت مرا، 

که شب را تحمل کرده ام، بی آن که به انتظار صبح،

مسلح بوده باشم، و بکارتی سر بلند را

از رو سپی خانه های داد و ستد، سر به مهر باز آورده ام. 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست... 

شاملو. آیدا در آینه


2. متاسفانه می دونم که دچار شدم. دچار مرضی ابلهانه، که بخوای برای هر چیزی و شاید، تنها و تنها برای یک چیز بجنگی! به واقع منظور از جنگیدن، تلاشهای طاقت فرسای درونی، عرق ریختن های ذهنی و اغلب جسمیه. این دوندگی های جسمی رو میشه تسکین داد، اما جرخوردن های ذهنی رو نه! متنفرم از نصیحت کردن. اما به شمای خوننده فرضی میگم، هرجا که دیدی، داری از این نوع تلاش ها می کنی، چه به اسم عشق، چه به اسم غایت زندگی، چه به اسم اجتماع مداری، چه به اسم آزادی و فردیت، چه به اسم خانواده، و چه به اسم هر کوفت و زهرماری، بشین و تامل کن. یکی از ترانه های آنتی متر رو برای خودت بذار و خودت را در یک فضای سورئالیستی رها کن و فرصت بده و بگذار که دیگران هم سطحی از درک متقابل و عقل و خرد انسانی شون رو بهت نشون بدن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد