احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

نقطه شدی!

دیشب خیلی عجیب بود. هم خیلی مطبوع، هم خیلی محزون. هم شاد، هم بی تفاوت. هم پر از لبخند، هم پر از اشکای یخ زده. بدنم گرم و سرم سنگین. خون در نهایت بیخیالی در رگام جابجا می شد. ی جور مستی لذت بخش و آروم کننده. اصلا انگار که مست بودم و گرم و خواب آلود. خیلی وقت بود، دلم واسه یکی از دوستام تنگ شده بود ولی یکی دوسالی بود شمارشو گم کرده بودم. یکی دوبار میخواستم برم سازمان ببینمش و شمارشو بگیرم. 

یکی دیگه از دوستام یهو گفت: رضا رو یادته؟ 

گفتم: آره بابا. کلی با هم فرانسه حرف می زدیم، سیگار می کشیدیم. خیلی مظلوم و بی ریاست. یادته که! من با رئیستون، (که اون موقع سوپروایزر خودم بود) سر اینکه رضا رو هی اذیت می کرد، دعوای حسابی کردم و یکی دو ماه بعد، من از سازمان رفتم و تو اومدی جای من...

داشتم توضیح می دادم که وسط حرفم گفت: هفت، هشت ماه پیش تو خواب مرد!

رضا امیری! نه خودتو می تونم فراموش کنم، نه اون گفتنِ "آق میتی صعودی" هات رو. حقوقت 170 تومن بود و استخدام رسمی هم نکردنت. رضا امیری! لیسانس فرانسه داشتی و میخواستی این 170 ها رو جمع کنی و زن بگیری و کتاب ترجمه کنی و ناشر بشی. رضا امیری! دو سه سال تنها لذت من و تو وسط روز، این بود که بیای پیش من چای لیپتون بخوریم و ی سیگار بکشیم. رضا امیری! انقدر دوست خوبی بودی که وقتی مدیر دفترمون، که جرات نداشت به من حرف زیادی بزنه، تو رو شیره کش خطاب کرد و رفتار آزار دهنده شو بیشتر کرد، حالیش کردیم یکم!

رضا امیری! هرجا هستی، اون خدائی که ازش خیلی انتظار داشتی، همراه تاریکی هات.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد