دیشب خیلی عجیب بود. هم خیلی مطبوع، هم خیلی محزون. هم شاد، هم بی تفاوت. هم پر از لبخند، هم پر از اشکای یخ زده. بدنم گرم و سرم سنگین. خون در نهایت بیخیالی در رگام جابجا می شد. ی جور مستی لذت بخش و آروم کننده. اصلا انگار که مست بودم و گرم و خواب آلود. خیلی وقت بود، دلم واسه یکی از دوستام تنگ شده بود ولی یکی دوسالی بود شمارشو گم کرده بودم. یکی دوبار میخواستم برم سازمان ببینمش و شمارشو بگیرم.
یکی دیگه از دوستام یهو گفت: رضا رو یادته؟
گفتم: آره بابا. کلی با هم فرانسه حرف می زدیم، سیگار می کشیدیم. خیلی مظلوم و بی ریاست. یادته که! من با رئیستون، (که اون موقع سوپروایزر خودم بود) سر اینکه رضا رو هی اذیت می کرد، دعوای حسابی کردم و یکی دو ماه بعد، من از سازمان رفتم و تو اومدی جای من...
داشتم توضیح می دادم که وسط حرفم گفت: هفت، هشت ماه پیش تو خواب مرد!
رضا امیری! نه خودتو می تونم فراموش کنم، نه اون گفتنِ "آق میتی صعودی" هات رو. حقوقت 170 تومن بود و استخدام رسمی هم نکردنت. رضا امیری! لیسانس فرانسه داشتی و میخواستی این 170 ها رو جمع کنی و زن بگیری و کتاب ترجمه کنی و ناشر بشی. رضا امیری! دو سه سال تنها لذت من و تو وسط روز، این بود که بیای پیش من چای لیپتون بخوریم و ی سیگار بکشیم. رضا امیری! انقدر دوست خوبی بودی که وقتی مدیر دفترمون، که جرات نداشت به من حرف زیادی بزنه، تو رو شیره کش خطاب کرد و رفتار آزار دهنده شو بیشتر کرد، حالیش کردیم یکم!
رضا امیری! هرجا هستی، اون خدائی که ازش خیلی انتظار داشتی، همراه تاریکی هات.