احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

بذار بخوابم.

عزیز من، می دونم، انگار می دونستم که بی شما نمیشه. بی شما، حتی نمیشه خوب بود. معجونی شده ام از خستگی های جسمی و دردهای روحی. بی شما نتونستم حتی برای یک نفر، خوب باشم اگرچه سعی ام رو کردم. دوباره و دوباره.

حالا، عزیز من، فقط شما میدونی، که خواستم مسئول باشم و بودم، کمک کنم و کردم و کمی آدم باشم. برای کسائی که دوستشون داشتم تلاش کردم اما همه شون رنجیده خاطر، رفتن.

عزیزمن من، خواستم برای اون، بهتر و بهتر باشم، بدتر و بدتر شدم. دل آزرده ترینِ خاطرات و یادها رو از خودم بجا گذاشتم. عزیز من، ی چیزائی داشتم که بهشون افتخار می کردم، صادق بودن، قبول کردن اشتباهاتم، تلاش کردن، زنباره نبودن، سوء استفاده نکردن، ورای غریزه عمل کردن، دفاع کردن از کسی که حقش پایمال شده و وظایف و کارهام رو فقط بخاطر دنیا و منافعش انجام ندادن. 

همه میدونن اینا خوبه، ولی اگه راجع به خودشون باشه، به بدتر از اینا متهمت می کنن.

عزیز من، از قانونِ خوب و بد شما خسته م. دلگیرم از اینکه اینقدر، احساس تنهابودن می کنم. شاکی ام از اینکه، این به-اصطلاح، نزدیکانم هم منو نفهمیدن و ازم موجودی لاابالی تجسم کردن.

عزیز من، آخر هر اتفاقی، دقیقا جوری شد که نمی خواستم.

عزیز من، دلشوره هام رو ازم بگیرین و ترسم رو و این سوتفاهم ها رو. نمی خوام، نمی تونم و نباید پیش همه موجه باشم، اما آخه اینجوری هم که نمی شه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد