احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

حمید مصدق

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت

سالها هست که از دیده‌ی من رفتی لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا

دست ایام ورقها زده است

زیر بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خیالم اما

همچنان روز نخست

تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق

دل من بردی و با دست تهی

منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

گر که گورم بشکافند عیان می‌بینند

زیر خاکستر جسمم باقیست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

فاضل نظری

بگیر از من این هردو فرمانده را

"دل عاشق" و "عقل درمانده" را 

اگر عشق با ماست، این عقل چیست؟

بکش هم پدر، هم پدرخوانده را

تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق

نخواهند مهمان ناخوانده را

در آغوش خود "بار دیگر" بگیر

من این موجِ از هر طرف رانده را

شب عاشقی رفت و گم کرده ام

در شیشه ی عطر وامانده را

...

یکی از دردناکترین انواع حس، انتظاره. و این دردناکی رو هزار بار شدید تر میشه وقتی انتظار بی معنی است. وقتی انتظار بی معناست... 


پ.ن.

1. همه در حاشیه ماندیم و به متن نرسیدیم. همه در تاریکی سوء بداشت موندیم و به روشنای شفافیت نرسیدیم.

2. زیر یک خبر ترجمه شده تو ی سایت گم و گور، در قسمت کامنتا، چندنفر، دارن بر سر موضوع کارائی گوشی، دعوا می کنن. توی این کائنات با این طول و عرض، باید خجالت کشید. که چی؟ یاد خودم افتادم و دغدغه هام. که چی...؟

فاضل نظری

فواره وار، سر به هوائی و سر به زیر

چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر

ماهی توئی و آب من و تنگ روزگار!

من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر

مرداب زندگی همه را غرق می کند

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست

گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش!

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر! 

نرم، سخت

مسئله این است که چقدر خودم رو اصلاح کنم؟ یا به اصطلاح، چقدر خوب باشم؟ مسئله این است.
خوب بودن، خوبتر شدن، بهتر شدن، تغییر کردن و در نهایت ورای جنسیت، وراثت، خانواده، تربیت و فشارهای محیطی رفتار کردن، بسیار سخته. اساسا من در محیط و جامعه ای زندگی می کنم که شناخت آدمها، دیگه ممکن نیست و این باعث شده افراد، فقط و فقط با چند نرم کلیشه ای من رو داوری کنن و بر اساس همین برداشتها، برچسب بزنن. اتفاقی که اینجا داره میوفته خیلی تراژیک و غم انگیزه. من از یک طرف و بصورت مداوم در حال تلاش برای تغییر خودم هستم و از طرف دیگر، دیگران این تغییرات رو یا متوجه نمی شن و یا اگر متوجه بشن، لزوم و چرائیش رو متوجه نمی شن. بنابراین تغییر، یک روند و فرآیند دردناک می شه. نمونه مثالش که برای خودم اتفاق افتاده، تهمت هائی، مثل سرقت، تصرف عدوانی، بی بند و باری، کم کاری و ...
نمی خوام بگم چقدر به من نزدیک بودن کسانی که از من شناختی نداشتن و چقدر من وفادار بودم به ارزشها و این افراد، اما واقعیت اینه که در جامعه بحران زده ی ما با آدمای بحران زده، اساسا وقتی برای شناخته شدن فرد نمی مونه و آدمها با تمام رذائل انسانی شون سعی در داوری من دارن. شاید بشه گفت، حسادت، دشمنی، غرور، نخوت، شهوت، زیاده خواهی، دروغ، کتمان و پنهان کاری و تبدیل اینها به فردیت، آزادی، قناعت، و ... من رو به در موقعیت متزلزلی قرار میده و امکان سطحی داوری کردن من رو به راحتی بدست دیگران میده. 
باید اعتراف کرد که تغییر کردن و اخلاق گرا بودن در جامعه ی ما مساوی است با "همیشه درد داشتن و زجر کشیدن" چون جامعه و پیرامون من اولا شناختی از من نداره، ثانیا با ابزارهای غیراخلاقی سعی داره خودش رو توجیه کنه و من رو تخطئه و البته هیچ حمایتی هم از جانب نهاد های عاطفی(مثلا همسر یا دوست نزدیک) و نهاد های قانونی (مثلا قانون و اجتماع) نمیشه. در نهایت من، همیشه در مظان اتهامم. اینجا همیشه این سوال برای من بوده که چه می شه کرد؟ مدام خودم رو برای دیگران توجیه بکنم؟ دیگه تغییر نکنم؟ من هم مثل بقیه باشم؟ خودم رو از دیگران جدا کنم؟