احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

حسین پناهی

می دانی؟

یک وقت‌هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است

و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت


باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست‌هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی‌خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده‌اند

آن وقت با خودت بگویی

بگذار منتظر بمانند.

کارمند بانک

کوچه های نرفته و نیمه رفته،
آغوش های نگرفته و نداده.
یک "عزیزم" میگویم وقتی از جلوی بانکها میگذرم، 
کفاره ی انگشتهای نکشیده بر روی لبانت.

این محکم بغل کردن ها را چه کنم؟
این بوسه ها را با که قسمت کنم؟
با که ول بگردم و به که بگویم جانم؟

خوب می دانم! با خدا نمی شود مبارزه کرد.
ولی از آغوش هرچه بگویم کم است.
از خواستنم هرچه بگویم کم است.
از دوست داشتنم هر چه بنویسم کم است.

با کارمند بانک هرچه گفتم و راز کردم، راست بود.
به کارمند بانک، هر چه دادم.... حقیقی بود، واقعی بود.
دست نخورده هایم را به کارمند بانک دادم.
تطهیر شده ترین هایم را با کارمند بانک قسمت کردم.

کفن زحمت

بنظر نمیاد آبدارچی بوده باشی. این آبدارچی یا خدمتکار اداره، صبح، قبل ساعت 8، توالت و دستشوئی رو می شوره، برقش میندازه، از روز افتتاحش، زیباتر و خوشبوترش می کنه، و هر روز دقیقا دو سه دقیقه بعد، کسی که کفشش گلیه و حالش خوب نیست، میره دستشوئی. حتی بعضی روزا، خود این آبدارچی بیچاره، ازت دعوت می کنه که بری و کارت رو انجام بدی! شاید، ی لبخند هم بهت بزنه و تشویقت کنه و برات کف و سوت هم بزنه! چه شکنجه ای! چه دردی! چه غزلی! چه حادثه ای!

مطمئنم زندگی هم همینطوره. یک چیزی رو به بهترین شکل ممکن در میاری تا به سرعت یکی بیاد و ... بهش!

حسین منزوی

من خود نمی روم دگری می برد مرا

نابرده باز سوی تو می آورد مرا

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام

این می فروشد آن دگری می خرد مرا

یک بار هم که گردنه، امن و امان نبود

گرگی به گله می زند و می درد مرا

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر

هیزم شکن برای چه می پرورد مرا؟

عمری است پایمال غمم تا که زندگی

این بار زیر پای که می گسترد مرا

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد

چندانکه می خورم غم تو، می خورد مرا

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود

شاخه گل قبول تو را، سنگ رد مرا

حسین منزوی

دیدنت بی نظیر منظره هاست

فصل گلگشت دشت ها، دره هاست

خواندن نام بغضواره ی تو

آرزوی تمام حنجره هاست

چشم شیدایم از درون و برون

در تو مشتاق گنج و گستره هاست

عشق در چشم های بی گنهت

شاهد انقراض هوبره هاست

گذر ترمه پوش خاطره ات

در خیالم عبور شاپره هاست

گوهرت بی دروغ و بی غل و غش

سره ای در میان ناسره هاست

آنچه گل می کند به گونه ی تو

رنگ شرم تمام باکره هاست

دست های پر از شقایق تو

بانی فتح باب پنجره هاست