عزیز من، می دونم، انگار می دونستم که بی شما نمیشه. بی شما، حتی نمیشه خوب بود. معجونی شده ام از خستگی های جسمی و دردهای روحی. بی شما نتونستم حتی برای یک نفر، خوب باشم اگرچه سعی ام رو کردم. دوباره و دوباره.
حالا، عزیز من، فقط شما میدونی، که خواستم مسئول باشم و بودم، کمک کنم و کردم و کمی آدم باشم. برای کسائی که دوستشون داشتم تلاش کردم اما همه شون رنجیده خاطر، رفتن.
عزیزمن من، خواستم برای اون، بهتر و بهتر باشم، بدتر و بدتر شدم. دل آزرده ترینِ خاطرات و یادها رو از خودم بجا گذاشتم. عزیز من، ی چیزائی داشتم که بهشون افتخار می کردم، صادق بودن، قبول کردن اشتباهاتم، تلاش کردن، زنباره نبودن، سوء استفاده نکردن، ورای غریزه عمل کردن، دفاع کردن از کسی که حقش پایمال شده و وظایف و کارهام رو فقط بخاطر دنیا و منافعش انجام ندادن.
همه میدونن اینا خوبه، ولی اگه راجع به خودشون باشه، به بدتر از اینا متهمت می کنن.
عزیز من، از قانونِ خوب و بد شما خسته م. دلگیرم از اینکه اینقدر، احساس تنهابودن می کنم. شاکی ام از اینکه، این به-اصطلاح، نزدیکانم هم منو نفهمیدن و ازم موجودی لاابالی تجسم کردن.
عزیز من، آخر هر اتفاقی، دقیقا جوری شد که نمی خواستم.
عزیز من، دلشوره هام رو ازم بگیرین و ترسم رو و این سوتفاهم ها رو. نمی خوام، نمی تونم و نباید پیش همه موجه باشم، اما آخه اینجوری هم که نمی شه.
زیاد تقلا نکن! اینقدر خودت رو تحت فشار هر چیزی نذار! بالاخره تو هم آخرش تغذیه و خوراک لاروها و کرمهائی.
دیشب خیلی عجیب بود. هم خیلی مطبوع، هم خیلی محزون. هم شاد، هم بی تفاوت. هم پر از لبخند، هم پر از اشکای یخ زده. بدنم گرم و سرم سنگین. خون در نهایت بیخیالی در رگام جابجا می شد. ی جور مستی لذت بخش و آروم کننده. اصلا انگار که مست بودم و گرم و خواب آلود. خیلی وقت بود، دلم واسه یکی از دوستام تنگ شده بود ولی یکی دوسالی بود شمارشو گم کرده بودم. یکی دوبار میخواستم برم سازمان ببینمش و شمارشو بگیرم.
یکی دیگه از دوستام یهو گفت: رضا رو یادته؟
گفتم: آره بابا. کلی با هم فرانسه حرف می زدیم، سیگار می کشیدیم. خیلی مظلوم و بی ریاست. یادته که! من با رئیستون، (که اون موقع سوپروایزر خودم بود) سر اینکه رضا رو هی اذیت می کرد، دعوای حسابی کردم و یکی دو ماه بعد، من از سازمان رفتم و تو اومدی جای من...
داشتم توضیح می دادم که وسط حرفم گفت: هفت، هشت ماه پیش تو خواب مرد!
رضا امیری! نه خودتو می تونم فراموش کنم، نه اون گفتنِ "آق میتی صعودی" هات رو. حقوقت 170 تومن بود و استخدام رسمی هم نکردنت. رضا امیری! لیسانس فرانسه داشتی و میخواستی این 170 ها رو جمع کنی و زن بگیری و کتاب ترجمه کنی و ناشر بشی. رضا امیری! دو سه سال تنها لذت من و تو وسط روز، این بود که بیای پیش من چای لیپتون بخوریم و ی سیگار بکشیم. رضا امیری! انقدر دوست خوبی بودی که وقتی مدیر دفترمون، که جرات نداشت به من حرف زیادی بزنه، تو رو شیره کش خطاب کرد و رفتار آزار دهنده شو بیشتر کرد، حالیش کردیم یکم!
رضا امیری! هرجا هستی، اون خدائی که ازش خیلی انتظار داشتی، همراه تاریکی هات.
بن بست یک اصل است و بلوغی دارد، همانطور که تراژدی زندگی یک اصل است و بالغ می شود. اگر به عمق بن بست رسیدی و خودت را ملاقات نکردی و به خودت نگاه نکردی، دیگر در اینجا بالغ نخواهی شد. برگرد و برو شاید در بن بستی دیگر بالغ شوی! شکستن هم حقیقت است و اصالت دارد. هرچه را بشکنی بکرتر می شود. هرچه را! ولی محتاط باش! اگر آینه ای را که زشتی ها و خوبیهایت را منعکس می کند، بشکنی، دیگر مادام العمر، زشت می مانی! در آخر، مرگ هم اجتناب ناپذیر است و غیر قابل مذاکره. لحظه ی معاف شدن و رهائی. تولد خردِ از دست رفته. مرگورزی، هنر زیستن است. اما دلکشی، ستمِ پوچی بر قلب است. حتی استبداد تو بر جسم هم نیست!
من به بطالتِ خواستن، معتقدم. من به سکوت، به این غمکده ی بدیع و زیبا معتادم. من به اندازه ی همهتان مشعوفم.
آنچه دیگر زمانی ستاره نامیده می شد، به لکه ای بدل شد. (نیچه)