صدائی می آید.
باید بیصدا بروم، تا نیازی به انکار و اقرار و توجیه نباشد،
تا مکعب بیرونم، به مانند جگری در درون نسوزد.
انگاره هایت برای خودت، محکومیت برای من.
راست بگو، همیشه همینطور نبود؟
آخر تو چه می دانی؟ به خدا نمی دانی!
من برای سکوت عزم کرده ام و تو برای تباهی من!
بیا، بردار، جگرم! آرامشت را بردار و برو،
که من و تو، همجنس نشدیم.
پس مانده های مرا، بر لب تاقچه بگذار و ...
دستی بکش و عبور کن،
که این تن پاره، برای تفریحت، برای ترمیمت،
بیصدا تر از حرف و، پرحرف از تر نگاه،
از سکوت خود، سرپیچی نخواهد کرد.
کج کن راهت را و برو،
که وقوع مکررت را، که بازگشت را،
بدون اتهام و تبعید من،
یادنگرفته ای.
سحر، بوی گل، دلتنگی.
سحر، سیگار و گیجی.
جمجمه ام پرست از تو، از او.
این کمیابی و قحطی رو معامله می کنم با مالیاتی بر میراث دخترکِ مرده ی درون.
من، شکسته، مودب و مدیون.
تو، پرستیدنی تر.
سحرها، خودم را بیشتر دوست دارم و تو گوئی که، دست یافتنی تری.
چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.
لابلای سنگفرش های شیرین شده از توت،
از بازی معصومانه ی ما با آرامه های تکرارنشدنی،
تا مرز گام های ممنوعه حشره ها،
نیمکت بتونی و من، خیس تر از جان بارانیم.
ما؛
ما اینگونه، بدون شالوده، بی ستون و دوست داشتنی،
بدون هیچ اعوجاج و انکاری،
از همیشه، ماتریم.
بی فریب و سرهم بندی شده، فارغ از هر حقه ای،
از همیشه، ماتریم.
دوست داشتن یعنی گفتن "دوست دارم". سبک شدن من از وزن دوست داشتن تو. تمرد من از خودم. تا وقتی که تو بتونی و بخوای، حجم دوست داشتن منو زیر پوستت جا بدی.