احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

حسین منزوی

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر، دیوانه جان

با ما، سر دیوانگی داری اگر، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من

ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر

عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون

قید سفر دیوانه جان! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم

روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو

دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من

دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد

گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر

در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

خلوت خلوتیان

این مرده که دیگر احیاشدنی نیست.

بگذار بخوابیم، بگذار چند سالی بیارامیم.

ما که همه ی دوست داشتن هایمان را به گور آوردیم،

حالا بگو دیگر چه می خواهی!

گروس عبدالملکیان

فرصتی نمانده است

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را می کشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست


همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است ...

نبضم، فاسد نیست.

ما،

همه ی ما،

مهمان شده ایم به شنیدن سکوت فواره آب،

و رقص سایه هامان با بچه قورباغه کف برکه،

به خاموشی دو بال کبوتر و الهه خواب بالهای دو کبوتر.

همه ی ما،

مهمان شده ایم به شنیدن شیطنت کلاغ ها و قارقارشان،

به فوت کردن کفهای روی آب و به مرگ و میرشان،

به بوی مالیده شدن آب روی سنگ،

و نرمی لگد کردن گِل با کفشهای واکس زده.


روبرویم، انبوهی از تنه درختان است. از راستِ راست، تا چپِ چپ.

حالا، اینجا، انگار،

شته ای می خواهد روی شیارهای شلوار لی ام دراز بکشد و بخوابد. 

لاله ی گوشهایم، خنک شده است، نبضم فاسد نیست،

اما شهوتی جاریست.

اینجا، کنار هم نشستن، از اثبات، ساده تر است.

پوستِ لبم رو میککنم

- چنان چه آدم چیزی برای "بوسیدن" نداشته باشد، سیگار ضروری می شود. (فروید)
- نه ذوق، نه هنر، نه شادی. همه اش دزدی، کلاه برداری و روضه خوانی! ما در حال تعفن و تجزیه هستیم! (صادق هدایت)
- صحنه ی مصیبت بار دنیا درین است که نبرد بین حق و ناحق نیست بلکه نبرد بین دو "حق" است.(هگل)
- ما هرگز نمی‌توانیم از داشتن چیزی برای زندگی مطمئن شویم تا وقتی که برای آن مایل به " مردن" باشیم. (چگوارا)
- آنچه را آفریده‌ام فقط حاصل تنهایی است. (کافکا) 
- با مشاهده‌ ی یک "در"، بلافاصله لزوم "دیوارها" احساس می‌شود، آیا با مشاهده‌ی یک دیوار هم، به همان اندازه لزوم یک "در" را احساس می‌کنیم؟ (شاملو)
- در دنیا به اندازه کافی عشق وجود ندارد، که آنرا صرفِ "موجودات تخیلی" کنیم. (نیچه)