احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

حسین منزوی

من شراب از شما نمی خواهم
شهد ناب از شما نمی خواهم
شکراب از شما نمی خواهم
به سرابم ره گمان نزنید
سر آب از شما نمی خواهم
زشت و زیبای چهره ام، خوش باد
من نقاب از شما نمی خواهم
ای ز اسبم فکنده ، نا اصلان
همرکاب از شما نمی خواهم
من نپرسیدم از شما چیزی
پس جواب از شما نمی خواهم
جان بیدار من نیاشوبید
جای خواب از شما نمی خواهم
شعله را در چراغ من نکشید
آفتاب از شما نمی خواهم

حسین منزوی

با هر تو و من، مایه های ما شدن نیست

هر رود را اهلیت دریا شدن نیست

از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه

زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست

باید سرشت باد جز غارت نباشد

تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست

در هر درخت اینجا صلیبی خفته، اما

با هر جنین، جانمایه عیسی شدن نیست

وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد

طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست

با ریشه ها در خاک،‌ بی چشمی به افلاک

این ترکه ها را حسرت طوبی شدن نیست

آیا چه توفانی است آن بالا که دیگر

با هر که افتاد، اشتیاق پا شدن نیست

سیب و فریب؟ آری بده! آدم نصیبش

از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست

وقتی تو رویا روی اینان می نشینی

آئینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست

آنجا که انشا از من، املا از تو باشد

راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست

حسین پناهی

با تو،

بی تو،

همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می آیم!

معلومی چون ریگ،

مجهولی چون راز،

معلوم دلی و مجهول چشم!

من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام،

و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام، 

ای همه من!

کاکل زرتشت!

سایه بان مسیح!

به سردترین ها،

مرا به سردترین ها برسان!

حسین پناهی

مادربزرگ!

گم کرده ام در هیاهوی شهر،

آن نظر بند سبز را،

که در کودکی بسته بودی به بازوی من،

در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق،

خمره دلم،

بر ایوان سنگ و سنگ،

شکست،

دستم به دست دوست ماند،

پایم به پای راه رفت.

من چشم خورده ام!

من چشم خورده ام!

من تکه تکه از دست رفته ام!

در روز روز زندگانیم!

حسین پناهی

نیمکت کهنه باغ،

خاطرات دورش را،

در اولین بارش زمستانی،

از ذهن پاک کرده است.

خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم،

خاطره آوازهایی را که،

هرگز نخوانده بودی.