احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

بهرنگ قاسمی

دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست؛

یا نمی‌خواهی‌ام، 

یا ...

یاابوالفضل!

یعنی نمی‌خواهی‌ام؟!


سهراب سپهری

کنار تو تنهاتر شده‌ام،

از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است،

از من تا من تو گسترده‌ای،

با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم،

از تو به راه افتادم، به جلوه‌ی رنج رسیدم،

و با این همه، ای شفاف!

و با این همه، ای شگرف!

مرا راهی از تو بدر نیست

زمین باران را صدا می‌زند، من تو را!

سهراب سپهری

تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نیست
اما
نفسم می‌گیرد
در هوایی که نفس‌های تو نیست!

پابلو نرودا

چه دلنگرانی،
گاه، وقتی که با منی 
و من پیروز تر و 
سزاوار تر از دیگر مردان!
زیرا نمی دانی که در من است 
پیروزی هزاران چهره یی که نمی توانی ببینی،
هزاران پا و قلبی که با من راه سپرده اند،
نمی دانی که این، من نیستم، 
"من" ی وجود ندارد،
من تنها نقشی ام 
از آنان که با من می روند؛ 
که من قوی ترم، زیرا در خود
نه زندگی کوچک خود
بل تمامی آن زندگی ها را دارم،
و همچنان پیش می روم
زیرا هزاران چشم دارم،
با سنگینی صخره یی فرود می آیم 
زیرا هزاران دست دارم،
و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست،
زیرا صدای آن هایی را که دارم 
که نتوانستند سخن بگویند،
که نتوانستند آواز بخوانند، 
و امروز با دهانی نغمه سر می دهند
که تو را می بوسد ... 

صندل

عصرهای جمعه، وقت پیدایش خودِ خودِ من است.
وقت زایش چند قولوهای انفراد و خلوت است.
به شفافیت پیراهنت،
و به اوج و صعود انگشتانت قسم،
عصرهای جمعه، با تنهائی من متبرک شده است.
از وقتی رفته ای،
عصرهای جمعه، بشقابها را می شویم،
و وضو میگیرم،
و از خیابانی که آفتاب در آن خیالی تر و داغ تر می تابد،
به کنج کافه ای که بوی تند خاطرخواهی و قهوه می دهد، می روم.
و هر بار دخترکی را که در زیر داربست اینجا، 
از زندگی درگذشته است، زندگی می کنم.
عصرهای جمعه، 
عصرهای جمعه، ساحل شنی آتشین دریای من است.
و من،
پابرهنه تر از یک ماهی، و خنک تر از یک صندل،
شیفته این شن هایم.