عصرهای جمعه، وقت پیدایش خودِ خودِ من است.
وقت زایش چند قولوهای انفراد و خلوت است.
به شفافیت پیراهنت،
و به اوج و صعود انگشتانت قسم،
عصرهای جمعه، با تنهائی من متبرک شده است.
از وقتی رفته ای،
عصرهای جمعه، بشقابها را می شویم،
و وضو میگیرم،
و از خیابانی که آفتاب در آن خیالی تر و داغ تر می تابد،
به کنج کافه ای که بوی تند خاطرخواهی و قهوه می دهد، می روم.
و هر بار دخترکی را که در زیر داربست اینجا،
از زندگی درگذشته است، زندگی می کنم.
عصرهای جمعه،
عصرهای جمعه، ساحل شنی آتشین دریای من است.
و من،
پابرهنه تر از یک ماهی، و خنک تر از یک صندل،
شیفته این شن هایم.