مسئله این است که چقدر خودم رو اصلاح کنم؟ یا به اصطلاح، چقدر خوب باشم؟ مسئله این است.
خوب بودن، خوبتر شدن، بهتر شدن، تغییر کردن و در نهایت ورای جنسیت، وراثت، خانواده، تربیت و فشارهای محیطی رفتار کردن، بسیار سخته. اساسا من در محیط و جامعه ای زندگی می کنم که شناخت آدمها، دیگه ممکن نیست و این باعث شده افراد، فقط و فقط با چند نرم کلیشه ای من رو داوری کنن و بر اساس همین برداشتها، برچسب بزنن. اتفاقی که اینجا داره میوفته خیلی تراژیک و غم انگیزه. من از یک طرف و بصورت مداوم در حال تلاش برای تغییر خودم هستم و از طرف دیگر، دیگران این تغییرات رو یا متوجه نمی شن و یا اگر متوجه بشن، لزوم و چرائیش رو متوجه نمی شن. بنابراین تغییر، یک روند و فرآیند دردناک می شه. نمونه مثالش که برای خودم اتفاق افتاده، تهمت هائی، مثل سرقت، تصرف عدوانی، بی بند و باری، کم کاری و ...
نمی خوام بگم چقدر به من نزدیک بودن کسانی که از من شناختی نداشتن و چقدر من وفادار بودم به ارزشها و این افراد، اما واقعیت اینه که در جامعه بحران زده ی ما با آدمای بحران زده، اساسا وقتی برای شناخته شدن فرد نمی مونه و آدمها با تمام رذائل انسانی شون سعی در داوری من دارن. شاید بشه گفت، حسادت، دشمنی، غرور، نخوت، شهوت، زیاده خواهی، دروغ، کتمان و پنهان کاری و تبدیل اینها به فردیت، آزادی، قناعت، و ... من رو به در موقعیت متزلزلی قرار میده و امکان سطحی داوری کردن من رو به راحتی بدست دیگران میده.
باید اعتراف کرد که تغییر کردن و اخلاق گرا بودن در جامعه ی ما مساوی است با "همیشه درد داشتن و زجر کشیدن" چون جامعه و پیرامون من اولا شناختی از من نداره، ثانیا با ابزارهای غیراخلاقی سعی داره خودش رو توجیه کنه و من رو تخطئه و البته هیچ حمایتی هم از جانب نهاد های عاطفی(مثلا همسر یا دوست نزدیک) و نهاد های قانونی (مثلا قانون و اجتماع) نمیشه. در نهایت من، همیشه در مظان اتهامم. اینجا همیشه این سوال برای من بوده که چه می شه کرد؟ مدام خودم رو برای دیگران توجیه بکنم؟ دیگه تغییر نکنم؟ من هم مثل بقیه باشم؟ خودم رو از دیگران جدا کنم؟