بگیر از من این هردو فرمانده را
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را
اگر عشق با ماست، این عقل چیست؟
بکش هم پدر، هم پدرخوانده را
تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را
در آغوش خود "بار دیگر" بگیر
من این موجِ از هر طرف رانده را
شب عاشقی رفت و گم کرده ام
در شیشه ی عطر وامانده را
فواره وار، سر به هوائی و سر به زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی توئی و آب من و تنگ روزگار!
من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش!
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر!