احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

احتما کن، احتما ز اندیشه ها

چه رهایم، چه تنهایم، چه لبریزم، چه خوشحالم، چه سبکم.

فاضل نظری

به تنهائی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود از دنیا، که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
برای چرخش این آسیاب کهنه ی دل سنگ
به خون خویش می غلتند، خلقی بی گناه اینجا
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروانهائی که گم کردند راه اینجا
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
تو زیبائی و زیبائی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب، ماه اینجا

فاضل نظری

بگیر از من این هردو فرمانده را

"دل عاشق" و "عقل درمانده" را 

اگر عشق با ماست، این عقل چیست؟

بکش هم پدر، هم پدرخوانده را

تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق

نخواهند مهمان ناخوانده را

در آغوش خود "بار دیگر" بگیر

من این موجِ از هر طرف رانده را

شب عاشقی رفت و گم کرده ام

در شیشه ی عطر وامانده را

فاضل نظری

فواره وار، سر به هوائی و سر به زیر

چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر

ماهی توئی و آب من و تنگ روزگار!

من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر

مرداب زندگی همه را غرق می کند

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست

گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش!

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر!